کد مطلب:235731 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:263

اسمش را رضا بگذار
ناقل: حجه الاسلام محمّد محمّدی ری شهری [1] .

كسی دورتر از ضریح، در سمت بالاسر، در میان جمعیت انبوه زائران ایستاده و با صدایی كه چندان بلند و واضح نیست با امام رضا علیه السّلام راز و نیاز می كند. این چندمین قطره ی اشكی است كه خانه ی چشمانش را ترك نموده، از روی گونه هایِ چروكیده اش، غلتان پایین می آید تا به زیر چانه اش می رسد و فرو می افتد. صدای زمزمه های عاشقانه و عارفانه ی زائرانی كه از سراسر جهان، با سنین، رنگ ها، زبان ها و جنسیّت های مختلف، گردِ ضریح مقدّس آقا جمع شده اند فضا را پُركرده و به روحانیّت آن افزوده است. كسی به كسی كاری ندارد و هر كس توی عالَمِ خودش است و حرفِ خودش را می زند، امّا



[ صفحه 80]



مخاطب همه یكی است، "امام رضا علیه السّلام". او هم بی آن كه به فكر پاك گردن اشك هایش باشد، با صدایی كه تنها خودشآن را می شنود وآقایش، میگوید: "اَقا جان! دیگر دارد دیر می شود. من كه پیر شده ام، همسرم هم دیگر جوان نیست! از بركت وجود شما، هیه چیز دارم؟ خانه، زندگی، ثروت، همسر و چند دختر خوب! امّا... امّاآرزو دارم یك پسر هم داشته باشم، یك پسرِ خوب و مؤمن!آن وقت دیگر هیچ چیز در زندگی، كم وكسر ندارم. فامیل هم دیگر نمی توانند سركوفتم بزنند و پسرداریشان را به رخَم بِكِشَند و بگویند؛ بچّه دُختركه بچه خودِ آدم نیست، بچّه ی مردم است، این بچّه ی پسر است كه بچّه ی خود آدم حساب می شود... نسل هر كسی از طرف پسرش ادامه پیدا می كند...، و از این حرف ها. می دانی كه من از ترس زخم زبان های مردم، بخصوص فامیل همسرم، یواشكی تهران را ترك كرده و به بهانه ی یك سفرِكاری و تجاری به مشهد آمده ام تا همین را از شما بخواهم، حتّی همسرم هم خبر ندارد كه من به اینجا آمده ام. خواهش می كنم نگذار از اینجا دست خالی برگردم. تو پیشِ خدا آبرو و اعتبار داری، خدا حرف تو را زمین نمی زند، لطغ كن و از خدا بخواه تا این حاجتِ مرا برآورده سا زد...».



[ صفحه 81]



تازه از راه رسیده و هنوز احوالپرسی اش به آخر نرسیده كه صدایِ كوبه ی درِ حیاط به گوش می رسد: - تَقْ تَقْ تَقْ... احوالپرسی را ناتمام گذاشته و به سمت دربِ حیاط حركت می كند. از كنار حوضی كه آب زلالی دارد و چند ماهی قرمز و طلایی درآن عاشقانه یكدیگر را تعقیب می كنند عبور می كند و پیش از آن كه از دو پلّه آجری بالا برود با صدای بلند می پرسد: - كیست؟ و صدای ضعیفی را می شنود كه جواب می دهد: - منم، شیخ. گر چه صدا آشنا است ولی هر چه فكر می كند یادش نمی آید كه این شیخ كیست! در را كه باز می كند یكباره گل ازگُلَش شكفته می شود و در حالی كه برای معانقه آعوش می گشاید می گوید: - بَه بَه! سرور عزیزم جناب آقای شیخ رجبعلی خیّاط [2] چه

عجب از این طرف ها؟! هر مطلبی كه بود، خبر می دادید بنده خدمت می رسیدم، شما چرا زحمت كشیدید و بنده را شرمنده فرمودید؟! بعد سرش را داخل حیاط می كند و با صدای بلند می گوید: - یا اللّه یا اللّه،آقا شیخ رجبعلی خیاط تشریف آورده اند، چایی را 1-.



[ صفحه 82]



حاضركنید... امّا شیخ می گوید: - زحمت نكشید، مزاحم نمی شوم، كار دارم و باید خیلی زود رفع زحمت كنم. خدمت رسیدم تا زیارت قبول بگویم و... تا این را می شنود، جا می خورد و در حالی كه چشمانش گرد شده اند می پرسد: - كدام زیارت آقا؟! مگر شما به زیارت آقا امام رضا علیه السّلام مشرف نشده بودید؟ و او در حالی كه نگاهی محتاطانه به اطراف و داخل حیاط می اندازد، تنِ صدایش را پایین می آورد و می گوید: - چرا، ولی هیچكس از این مطلب خبر نداشت، حتی همسر و دخترانم! حالا نمی دانم شما چگونه باخبر شده اید و... و شیخ حرف های او را قطع می كند و با لحنی ملایم و مطمئن می گوید: - تو از طریق امام رضا علیه السّلام از خدا پسری خواسته بودی. حضرت فرمودند؛ «خداوند متعال به او پسری عطا خواهد فرمود، بگویید اسمش را رضا بگذارد.» با شنیدن این كلمات، زانوانش سست می شوند و همانجا روی زمین می نشیند، دست هایش را به سوی آسمان بلند می كند و در حالی كه اشكِ گرمی بر چشمانش حلقه می زند رو به آسمان كرده و عرضه می دارد:



[ صفحه 83]



«خدایا متشكّرم.» بعد هم به سمت مشهد می چرخد و می گوید: «آقا جان! خیلی آقایی، ممنونتم.» وقتی رو برمی گرداند می بیند شیخ دور شده است و صدای همسرش را از دور می شنود كه با صدای بلند می پُرسد: - چه شده است؟ نكند اتّفاق بدی افتاده باشد؟...



[ صفحه 85]




[1] ايشان اين كرامت را دركتاب «تنديس اخلاص» آورده اند.

[2] مرحوم شيخ رجبعلي خيّاط (نكوگويان) از زُهّاد و عرفاي معاصر بوده كه در اثركفِّ نفس وترك گناه، خداوند به او چشم بصيرت، عنايت فرموده بود و داراي كراماتي مي باشد.